شاید در جهانی بهتر از این جهان سرزمینی بود.
در این سرزمین همه ی دختر های جوان موهای کمندی داشتند حق کوتاه کردنن انها را نداشتد و اگر این اتفاق میفتاد در آن سرزمین او را انگشت نما قرار میدادند...
دختری در همین سرزمین عجیب خسته از همه چی با یک دوستش زندگی میکرد..
دوستش خیلی میخاست.. روزی او را خوشحال ببیند ؛ روزی از او پرسید : راهی برات خوشحال کردنت هست؟
دختر خسته جواب داد: موهایم را تا گردنم کوتاه کن ، خودم توانش را ندارم.
بدون تردید قیچی را برداشت و موهای دخترک را کوتاه کرد.
دخترک دیگر خسته نبود..
شاید میخاست انتقامش را از زندگی از موهایش بگیرد‌...کسی چ میداند ، مگر میشود زندگی و گذشته ی کسی رو قضاوت یا درک کرد؟!
....
روز بعد دخترک دیگر آن خوشحالی قبلی را نداشت .
دخترک انگشت نمای سرزمینش شد
اما دوستش او را قانع میکرد ک خوشحال باشد و به حرف های بی اهمیت مردم گوش ندهد ...
اما نشد...
روزبعد دوستش جلوی آینه نشست و همان اندازه ی که موهای دخترک را کوتاه کرده بود ، کوتاه کرد‌...
دخترک و دوستش دوباره انگشت نما شدند اما حالا دیگر اهمیتی برای آنها نداشت چون آنها خودشان فقط باعث خوشحالی و ناراحتیشون میشدند..فقط خودشان !
تولدت مبارک🙃💙
به امید برآورده شدن تموم آرزو و فانتزی هات😚