بعضی وقتا باید فرار کرد..از همه چیز
حتی از خودت :)
اما هر فراری آسان نیس!
دامن آبی رنگ و رو رفتشو پوشید
دستی به موهای خرماییش کشید ؛سال هاست این مو شونه نشده آخرین بار مامانش موهاشو نوازش کرده بود
اما تنها بود
هم روحش هم جسم ش ، در چوبی  با صدای بدی باز شد و اولین قدمشو برای رفتن به بیرون از این کلبه گذاشت .
اشکاشو پاک کرد ودقیق تر به خودش نگاه کرد باورش نمی شد انقدر تغییر باشه ی روز این دختر شاد ترین دختر این جنگل بود؛قطره ای از چشمه ی جوشان چشاش چکید ، آب رود تکان خورد ،دست سردی به شونه اش نشست
چشماش ترسید
ترس
ترس
ترس
بد ترین حس تو خواب بود ولی این دیگه خواب های هر شبش نبود .
چشاش به طرفش چرخید ،بی قرار به پسرک روبه روش نگاه میکرد ، چقدر دلش برا چشای سبز رنگش تنگ شده بود ،پسرک کاپشن سرمه ای رنگش  رو شونه های دخترک  انداخت.
دختر دیگر هیچکس برایش مهم نبود اون فقط ی چیز میخاست فرار !
فرار از عشقش
فرار از غم از دست دادن زندگیش
فرار از گذشته اش
با تمام توانش دوید
تا شاید بتواند فراری کند!

!
اما وقتی برگشت پسرک نبود ! فرار کرد برای خودش اما یادش نبود فرار او پسرک را میشکند.
پولیور نازکش را دراورد و لخت نشست تا شاید باز کاپشن سرمه ای روی شونه هایش بنشیند
:))#